جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

شد دلم دیوانه وقت آمد که تدبیرش کنند

زان سر زلف مسلسل فکر زنجیرش کنند

شاهد خالی ز صورت کی تواند دل ربود

تا نه بر شکل نگاری چون تو تصویرش کنند

کی بود روی نهفتن قصه شوق تو را

بس که بررخ مردمان دیده تحریرش کنند

آنکه باشد چون تو تیرش رحمتی بر کشتگان

عاشقان کی مرحمت برکشته تیرش کنند

جان عاشق از ملامت قوت گیرد باک نیست

گربه جرم عشق گرد شهر تشهیرش کنند

صورت عالم بود خوابی پریشان لیک نیست

جز مسلسل زلف تو روزی که تعبیرش کنند

چیست پیدا در رخت جامی کند تحقیق آن

گر نه از تقلیدیان ترسد که تکفیرش کنند