جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

به بزم وصل ما و من نگنجد

همه جان شو که آنجا تن نگنجد

میان عاشق و معشوق تنگ است

چنان صحبت که پیراهن نگنجد

دل تنگم چه جای محمل عشق

شتر در چشمه سوزن نگنجد

ز داغت دل چنان پر لاله باغیست

که در وی سوری و سوسن نگنجد

ز لعلت دمبدم چندان در اشک

فروریزم که در دامن نگنجد

ز دود دل چنان شد خانه ام پر

که نور ماه در روزن نگنجد

خیالش را مکن جامی به دل جای

بساط شاه در گلخن نگنجد