جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

محتسب جمعیت رندان چو دید آشفته شد

ساقیا می ده که کار ما به قاضی گفته شد

جز می صافی نمی بینم مداوا هرکه را

دل مشوش حال ناخوش روزگار آشفته شد

خواب کم کن تا رخ مقصود را بینی به خواب

زانکه این دولت نصیب چشم شب ناخفته شد

چند می پرسم که شاه عشق را منزل کجاست

خانه آن دل که از گرد خواطر رفته شد

راز پنهان به که بر دار بلا حلاج را

آن همه رسوایی از یک نکته ننهفته شد

خنده زن در روی من یک بار چون گل کین همه

خونم اندر دل گره زان غنچه نشکفته شد

جامی از گوش گدا طبعان بود گوهر دریغ

خاصه این گوهر کز الماس تفکر سفته شد