جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

برفت یار و مرا در فراق خویش گذاشت

درون فگار و جگرچاک و سینه ریش گذاشت

ندانم از غم هجرش پناه با که برم

چو عشق او نه مرا آشنا نه خویش گذاشت

هزار قافله عاشق روانش از پس و پیش

مرا ز موکب خاصان نه پس نه پیش گذاشت

ز بخت خود چه امیدم بود چنین که مرا

به یار عربده کوش ستیزه کیش گذاشت

گذاشت بهر همه عاشقان بسی غم و درد

ولی نصیب من بی نصیب بیش گذاشت

خوش آن طبیب که نیشش ز ریش دل چو کشید

برای مرهم آن پاره ای ز نیش گذاشت

گرفت گریه جامی بر او چو آمو راه

چو کرد عزم سمرقند ودر هریش گذاشت