جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

به کوی عزلتم ویرانه ای هست

ز نقد وقت درویشانه ای هست

به دستم تا ز هستی دست شویم

ز خم نیستی پیمانه ای هست

مکن دورم که دارد ذوق دیگر

به گرد شمع چون پروانه ای هست

چو بر دیوانگان می افکنی سنگ

نمی گویی مرا دیوانه ای هست

چه خوی است اینکه سوی آشنایان

نیاری روی تا بیگانه ای هست

اگر خانه نباشد خوب غم نیست

چو از خوبان تو را همخانه ای هست

مخور جامی فریب سبحه خوانان

که دامی هست هر جا دانه ای هست