جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

بیا که دل ز غمت خون و دیده پر خون است

ببین ز دیده پر خون که حال دل چون است

نبود عاشق لیلی بغیر یک مجنون

تو را به هر سر مویی هزار مجنون است

مرا که حال دگرگون شد از کشاکش هجر

عجب مدار اگر اشک من جگرگون است

سخن ز حد مبر ای محتسب که مستی من

نه از پیاله خورشید و خم گردون است

بریخت شوق تو خون دلم ز دیده بلی

رود شراب ز سر چون ز ساغر افزون است

چه سان روم ره معنی که خون گرفته دلم

خراب صورت مطبوع و شکل موزون است

به عشق طعنه جامی مزن که عاشق را

عنان دل ز کف اختیار بیرون است