جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

غم نیست کافتد از تن فرسوده سر جدا

غم زان بود که ماند ازین خاک در جدا

سر بر ندارم از خط حکم تو چون قلم

گر بند بند من کنی از یکدگر جدا

از آب دیده گونه رخسار من نگشت

زردی به شست و شوی نگردد ز زر جدا

این اشک سرخ نیست که می آیدم ز چشم

خونابه ایست گشته ز ریش جگر جدا

گردد میان تو کمر از موی بسته زلف

کس چون کند میان تو را از کمر جدا

پرواز راستان سویت از بال همت است

افتد به خاک تیر چو ماند ز پر جدا

گفتی که جامی از تو بزودی جدا شوم

ای کاش جان شود ز تنم زودتر جدا