نکرده قید غزالی گره گشایی ما
گره ز دل نگشاید غزلسرایی ما
فروغ بزم سخن زآتش دل است آری
ز آشنایی عشق است روشنایی ما
صدای صوت مغنی عجب بلند افتاد
به هرزه پست نشد صیت پارسایی ما
گدایی ره فقر است کار ما همه عمر
بس است دست تهی حاصل گدایی ما
سگان کوی تو خود را همی نهیم لقب
ببین که تا به حد است خودستایی ما
زما طریق هدایت مجو که جلوه حسن
کند به گمرهی عشق رهنمایی ما
بتان شهر برونند جامی از حد وصف
به وصفشان نرسد عقل روستایی ما