جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

بیاکه تا ز تو ای مه تهیست منزل ما

چراغ و مشعله ندهد فروغ محفل ما

چه سود روی عبادت به کعبه آوردن

چونیست قبله روی تو در مقابل ما

اجل چو محمل ما بندد از جهان باشد

نوای عشق تو بانگ داری محمل ما

بهای وصل تو دادیم نقد عمر ولی

درین معامله بی حاصل است حاصل ما

چو زیر خاک درین کشتزار جای کنیم

گیاه مهر تو روید ز دانه دل ما

ز موج عشق تو دریا شدیم و چرخ کبود

بود فتاده صدف ریزه ای به ساحل ما

به تیغ عشق چو جامی ز بود خود رستیم

هزار جان گرامی فدای قاتل ما