به جنگجو صنم خویش گفتم ای صد بار
رسیده سنگ جفایت بر آبگینه من
رسان به سینه من سینه را به رسم صفا
که پاک به دل همچون تویی ز کینه من
به عشوه گفت تو را سینه گرچه صاف آمد
گمان مبر که رسد در صفا به سینه من