جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۸

ای فسون چشم مستت مایه دیوانگی

آشنایان تو را از خویش هم بیگانگی

شمع رخسار تو هر جا برفروزد بزم حسن

از خدا خواهند خوبان دولت پروانگی

شیوه رندان چه داند زاهد خلوت نشین

جلوه طاووس کی آید ز مرغ خانگی

بگذر از طور خرد کاندر طریق عشق هست

عاقلی دیوانگی دیوانگی فرزانگی

ای که گویی شیوه مردانست صبر از روی خوب

خیز کز جامی نخواهد آمد این مردانگی