جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۳

به روی من از لطف بگشا دری

مرا زین درم بر در دیگری

سرم را مکن ز آستانت جدا

که با آستان تو دارم سری

ز مسکینیم نیست جا پیش تو

ز من هیچ جا نیست مسکین تری

شد افزون ز افسون تو سوز دل

دمیدی دمی شعله زد اخگری

ندارد فروغ رخت آفتاب

چو مه نیست تابنده هر اختری

بریدی به آن غمزه پیوند وصل

زدی بر رگ جان مرا نشتری

ز میگون لبت دور جامی مدام

ز خون جگر می کشد ساغری