جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۴

مرا دلی ست به صد گونه درد پرورده

که رفت جان و جهانم وداع ناکرده

ز من گذشت تغافل کنان نمی دانم

که طبع نازکش از من چرا شد آزرده

ز پا فکند مرا هجر او مباد آن روز

که رو به مرد کند این بلای صد مرده

بود به دیده مردم چو مردم دیده

چه عیب از آنکه شد از تاب خور سیه چرده

برون فتاد دل از پرده شکیب و هنوز

زمانه تا چه برون آرد از پس پرده

مقلدان چه شناسند داغ هجران را

خبر ز شعله آتش ندارد افسرده

دریغ و درد که جامی به خشکسال فراق

ز پا فتاد بر از کشت وصل ناخورده