جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۷

غمزه ات کز سعی چشم است این همه بیداد او

در فن عاشق کشی شاگرد توست استاد او

طره شبرنگ تو لیلی و دل مجنون آن

لعل شکربار تو شیرین جان و فرهاد او

عشق در هر دل که سازد بهر دردت خانه ای

اول از سنگ ملامت افکند بنیاد او

بندگی نو شد دلم را از خطت وز هر طرف

فتنه دیگر رسد بهر مبارک باد او

با رقیب سخت دل زخم زبان کردن چه سود

چون ازین سوهان نیفتد رخنه در فولاد او

رهبر کوی مغان شد پیر ما ممدود باد

بر سر اهل ارادت سایه ارشاد او

بس که شبها جامی از سرو قدت نالد بلند

می کند رم مرغ شاخ سدره از فریاد او