جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲

شب تا به سحر گرد سر کوی تو پویم

با آن در و دیوار غم و درد تو گویم

پایم به رهت سود و کنون در پی آنم

کز دیده کنم پای و ز سر راه تو پویم

چون لاله اگر خاک شوم بی گل رویت

با داغ تو بار دگر از خاک برویم

تا باد چمن نکهتی از پیرهنت یافت

بوی تو دهد هر گل و نسرین که ببویم

حیف است به خون دلم آلوده خدنگت

بر چشم تر انداز کش از گریه بشویم

تا روی تو دیدم منم و اشک دمادم

بنگر که چها می رسد از دیده به رویم

درددل جامی شود افزون ز مداوا

این درد که را گویم و درمان ز که جویم