جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۷

نفس از درون و دیو ز بیرون زند رهم

از مکر این دو رهزن پرحیله چون رهم

دارم جهان جهان گنه ای شرم روی من

چون روی ازین جهان به جهان دگر نهم

افتاده ام به چاه هوا و هوس که راست

حبل هدایتی که برآرد ازین چهم

جامه ز غم کبود کنم چون نمی رسد

جز نیل معصیت ز خم صبغة اللهم

گر بر دلم ز داغ ندامت علامتی ست

کو گریه شبانه و آه سحرگهم

یاران دو اسبه عازم ملک یقین شدند

تا کی عنان عقل به دست گمان دهم

از من مپرس نکته عرفان که جاهلم

با من مگوی قصه الوان که اکمهم

با خلق لاف توبه و دل بر گنه مصر

کس پی نمی برد که بدین گونه گمرهم

جامی مباش غافل ازان رازدان که گفت

از جمله رازهای نهان تو آگهم