جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۴

تو شاه مسند حسنی و من گدای کمینم

مرا سعادت آن از کجا که با تو نشینم

چو خاکروبی آن در دریغ داشتی از من

گذار تا خس و خار رهت به دیده بچینم

سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان

که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم

اساس زهد شکستم ز نام و ننگ برستم

میان به مهر تو بستم کمر مبند به کینم

به هر کجا گذرم دولت وصال تو جویم

به هر طرف نگرم جلوه جمال تو بینم

بسوخت جان من از گریه های تلخ چه باشد

به خنده ای بنوازی ازان لب شکرینم

به تیغ بیم مفرما که خیز جامی ازین در

که عمرهاست بر این آستانه بهر همینم