جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳

دیدم تو را و رفت ز دست اختیار دل

آری ز دست دیده خراب است کار دل

هر نخل آرزو که نشاندم ز قد تو

در باغ جان نداد بری غیر بار دل

ترکی ست چشم مست تو کز ابرو و مژه

تیر و کمان کشیده به قصد شکار دل

دل سوخت ز آتش غم و پیکان به سینه ماند

هم یادگار تیر تو هم یادگار دل

دل دادمت که گر بودش بی قراریی

از جور روزگار شوی غمگسار دل

تو غمگسار ناشده بردی قرار ازو

با تو چنین نبود ز اول قرار دل

جامی به پرده دل خود ساخت جای تو

یعنی درون پرده تویی رازدار دل