جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰

آن قبای نیلگون بینید در سیمین برش

همچو شاخ گل که باشد خلعت از نیلوفرش

در کبودی فلک چون او مهی پیدا نشد

کاین چنین باشد لباس آسمانی در خورش

جان فدایت باد ای دربان دمی مانع مشو

تا رخ پر گرد خود ساییم بر خاک درش

یک رهش دیدیم عقل و دین و دل بر باد شد

وای جان ما اگر بینیم باری دیگرش

سوختم شبها بسی چون شمع پیش او ولی

هیچ گه سوز درون من نیامد باورش

عاشق ثابت قدم آن کس بود کز کوی دوست

رو نگرداند اگر شمشیر بارد بر سرش

سوخت جامی ز آتش هجر و برآمد سالها

همچنان بوی وفا می آید از خاکسترش