جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بند دگر

رشته جان را به هر موی تو پیوند دگر

زلف تو یارب چه زنجیر است کز سودای او

هر زمان دیوانه می گردد خردمند دگر

چون رهد مسکین دلم زان جعد خم در خم که هست

هر خمی صد حلقه و هر حلقه ای بند دگر

گر پدر خورشید و مادر ماه باشد فی المثل

بر زمین ناید به خوبی چون تو فرزند دگر

تا سماع قول مطرب داد پند من حکیم

خوش نمی آید که دارم گوش بر پند دگر

محتسب سوگندم از می داد و وقت گل رسید

وه که می باید شکستن باز سوگند دگر

دل گرفت از خانقه جامی ره میخانه پرس

تا پی معشوق و می گیریم یک چند دگر