جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

کند گل چون رخت خود را تصور

ازان دارد ز گل غنچه دلی پر

من آزاده را کشت از غمت سرو

بریدش باغبان کالحر بالحر

تواضع می کنم پیش سگانت

نشاید از فرودستان تکبر

مکش آن زلف را هر جانب ای باد

که بس در پیچ و تاب است از تکسر

چو گویم جرعه جامت حق ماست

تو را تلخ آید آری حق بود مر

به دستم هر که بیند ساعد تو

به دندان گیرد انگشت تحیر

شد از گریه تن چون موی جامی

نهان در اشک همچون رشته در در