جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

صبح ما از تو به غم شام به ماتم گذرد

صبح و شام کسی از عشق چنین کم گذرد

نازنین طبع تو را از گله چون رنجانم

هر چه کردی بگذشت آنچه کنی هم گذرد

کیست آگاه ز حال دل در هم شدگان

جز نسیمی که بر آن طره در هم گذرد

لذت زخم خدنگ تو نداند هرگز

هر که در سینه اش اندیشه مرهم گذرد

جویها بین به رخ افتاده من گریان را

بس که از دیده به رو سیل دمادم گذرد

مکن افسانه ما گوش که این مایه غم

حیف باشد که بر آن خاطر خرم گذرد

گر بود جای گذر گرد درت جامی را

جامی آن دارد اگر از همه عالم گذرد