جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

بر رخ زردم نه اشک است این که گلگون می‌رود

شد دلم ریش از غمت وز ریش دل خون می‌رود

گر دلم شد رخنه از تیغ جفایت باک نیست

جانم از زندان غم زان رخنه بیرون می‌رود

بر تن زارم زمین شد بی‌تو تنگ ای کاش دست

می‌زند در دامن آه و به گردون می‌رود

ما میان بار اندوه و تو با آسودگان

کوهکن در کوه و شیرین گشت هامون می‌رود

پوست بهر غیر پوشد ورنه لیلی واقف است

در حریم حی به هر شکلی که مجنون می‌رود

خوانده‌ای دانم که بی‌جو می‌رود آب بهشت

لطف آن قد بین که بر روی زمین چون می‌رود

چون سخن در وصف آن دندان رود آنجا چه لطف

نظم جامی را سخن دَر دُرّ مکنون می‌رود