جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

در چمن یارم چو با آن لطف و بالا می‌رود

سرو را پای و صنوبر را دل از جا  می‌رود

ز اشک و آهم در زمین و آسمان رسوای عشق

چون کنم کان تا ثری وین تا ثریا می‌رود

بر فلک افکنده جان پیچان کمند از دود دل

گویی از شوق لبش سوی مسیحا می‌رود

هرکه می‌راند حدیث نطق طوطی بر زبان

عاشقان را دل به آن لعل شکرخا می‌رود

صید از صحرا به شهر آرند و آن چابک‌سوار

کرده صید خویش شهری سوی صحرا می‌رود

می‌رود زنجیر جنبان هوشمندان را به عشق

هرکجا مجنون او زنجیر بر پا می‌رود

بر درش کم گوی جامی را گران جان ای رقیب

زان که امروز آمد آن مسکین و فردا می‌رود