جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

باز خون دلم از دیده روان خواهد شد

چشمم از هر مژه خونابه فشان خواهد شد

هست مقصود دلت آنکه بمیرم ز غمت

هر چه مقصود دل توست چنان خواهد شد

بس که خونین کفنان داغ تو بر دل رفتند

همه صحرای عدم لاله ستان خواهد شد

دید در کودکیت پیری و گفت این روزی

فتنه عالم و آشوب جهان خواهد شد

شکل بالا بنما گرچه شب تنهایی

در دلم ناوک و در سینه سنان خواهد شد

خون من جای دگر ریز که چون در کویت

کشته افتم همه را بر تو گمان خواهد شد

هر که دید از رخ تو خرم و خوش جامی را

گفت کین پیر دگرباره جوان خواهد شد