جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

چه شد یارب که آن سرو خرامان دیر می آید

سوار چابک من سوی میدان دیر می آید

ز هر سویی سپاهی از پریرویان رسید اما

چه حاصل دادخواهان را که سلطان دیر می آید

ز جانم یک رمق مانده ست و تیغش آرزو دارم

به قتل من دریغ آن نامسلمان دیر می آید

نمی دانم چه شد کز ترکش آن ترک عاشق کش

به جانم تیر زهرآلوده پیکان دیر می آید

سموم هجر عالم سوز و ابر لطف او بی نم

دریغا کشت ما شد خشک و باران دیر می آید

برو ای زاهد خودبین مجو سامان کار از ما

که رسوا گشته خوبان به سامان دیر می آید

چو صبح وصل او خواهد دمیدن عاقبت جامی

مخور غم گر شب هجران به پایان دیر می آید