جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

آمد خزان عمر و مرا گونه زرد کرد

بر خاطرم هوای گل و سبزه سرد کرد

آسودگی به خواب ندید آن که تکیه گاه

از گرد بالش فلک تیز گرد کرد

غره مشو که خواجه به نیکی ستایدت

بدمردی زمانه تو را نیک مرد کرد

فرد است یار و میل دلش هست سوی فرد

خوش آن که خاطر از همه اغیار فرد کرد

زان آفتاب بهره جز آن گرمرو نیافت

کو بارگی ز همت گردون نورد کرد

گر کرد خون دلم چو زبان از سخن ببست

با او که را مجال سخن هر چه کرد کرد

جامی چو نیست معنی رنگین حسود را

تذهیب شعر خود به زر و لاجورد کرد