جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

دل ز خوبان نکشد جز سوی آن سرو بلند

وه که خون شد جگرم زین دل دشوار پسوند

رنج بی فایده چندین مکش ای خواجه حکیم

کی بود مرهم داغ تو مرا فایده مند

هر درختی که دلم در چمن عیش نشاند

تندباد غمت آمد همه از بیخ بکند

خنده غنچه بود وقت گل از گریه ابر

گریه من نگر ای غنچه سیراب و بخند

خط شبرنگ تو دودی ست کز آتش برخاست

چون پی چشم بدان خال سیه سوخت سپند

من نیم آن که کشم از خط سودای تو سر

گرچه سازند جدا چون قلمم بند ز بند

کی رسد دست به مشکین رسنت جامی را

همتش گرچه بر اوج فلک انداخت کمند