جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

بیا که شاهد بستان ز رخ نقاب انداخت

نسیم در سر زلف بنفشه تاب انداخت

صبا شمیم گل و بوی یار گلرخ داد

مرا و مرغ چمن را در اضطراب انداخت

پی نثار قدوم گل از شکوفه نسیم

به صحن باغ درمهای سیم ناب انداخت

ز شبنم سحری غنچه بامداد پگاه

گشاد پیرهن از هم بر آفتاب انداخت

توان بر ابر خروشنده طعنه زد به جنون

ز سنگ ژاله که بر شیشه حباب انداخت

درون ساغر لاله چراست مشک آلود

اگر نه مشک پی طیب در شراب انداخت

چکید نم ز هوا یا ز نظم تر جامی

به گوش شاهد گل لؤلؤ خوشاب انداخت