جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

دلم پیرانه سر با خردسالی ست

که باغ حسن را نازک نهالی ست

شکار آهوی شیرافکن اوست

به صحرای ختن هر جا غزالی ست

خیالش تا به چشمم جای کرده ست

همه عالم به چشم من خیالی ست

نشانی از شرار سینه ماست

به رویش هر کجا افتاده خالی ست

ز کیوان برتر است ایوان وصلش

خوشا آن مرغ کو را پر و بالی ست

به هر پهلو که گردد دل چو قرعه

بر او حرف غم فرخنده فالی ست

نه شعر است این که جامی می سراید

گرفتاران دل را حسب حالی ست