جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

آن کیست سواره که بلای دل و دین است

صد خانه برانداخته در خانه زین است

ماهی ست درخشنده چو بر پشت سمند است

سروی ست خرامنده چو بر روی زمین است

آشوب جهان است اگر اسپ سوار است

آسایش جان است اگر بزم نشین است

در آتش و آبم ز دل و دیده چو دیدم

کافروخته رخسار و عرق کرده جبین است

برتافت ز من رو گره افکند در ابرو

اینک سر و شمشیر اگر بر سر کین است

گر قصه خود عرضه رایش نتوان کرد

صد شکر خدا کو همه دان و همه بین است

گفتم که سخنرانی جامی ز لب توست

از پسته شکر ریخت که آری سخن این است