جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

بیا که روی تو خورشید عالم افروز است

شبم ز روی تو چون روز و روز فیروز است

شد از جمال تو فیروز روز من وان روز

که خواستم شب و روز از خدای امروز است

شبم ز شعله شمع و چراغ مستغنی ست

چنین که مشعله آه من شب افروز است

به تیغ غمزه اگر چاک می کنی جگرم

چه غم چو ناوک مژگان تو جگردوز است

چنین که عشق تو زد راه پیر دانشمند

چه جای طعن جوانان دانش اندوز است

رخی چنین خوش و آنگاه خوی بد حاشا

معلم تو اگر نغلطم بدآموز است

تو مرد عافیتی جامی از بتان بگسل

که عشق شیوه رندان عافیت سوز است