جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

بگذر از توبه و تقوی که همه پندار است

در پی مطرب و می باش که کار این کار است

صف زده دردکشان پیش در میکده اند

زاهد صومعه را وقت پس دیوار است

رشته سبحه که از گوهر اخلاص تهی ست

مهره‌اش گرچه هزار است کم از زنار است

محتسب را که نهد پا ز حد شرع برون

مردم آزار چه گویی که خدا آزار است

جز به تجرید منه پا که درین راه دراز

سوزنی در قدم همت عیسی خار است

هر چه بر فرق تو بار است اگر مرد رهی

بنه از سر که نه مردی به سر و دستار است

دلق و سجاده جامی نه پی زرق و ریاست

هر چه دارد همه بهر گرو خمار است