جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

بگشا دری از تیغ جفا سینه ما را

وز سینه برون بر غم دیرینه ما را

چون ناوک دلدوز تو راحت نرساند

هر مرهم راحت که رسد سینه ما را

ماییم و دل صاف چو آیینه چه داری

محروم ز عکس رخت آیینه ما را

تو شاهی و ما عور و گداییم چه نسبت

با اطلس زربفت تو پشمینه ما را

ما را اگر از کینه به پهلو ندهی راه

این بس که به دل جای دهی کینه ما را

گر جلوه کنان بگذری آدینه به مسجد

بتخانه کنی مسجد آدینه ما را

جامی چه کنی گنج هنر عرض چو آن شوخ

قدری ننهد حاصل گنجینه ما را