حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۴۴

چون در جهان خوبی امروز کامکاری

شاید که عاشقان را کامی ز لب بر آری

با عاشقان بیدل تا چند ناز و عشوه

بر بیدلان مسکین تا کی جفا و خواری

تا چند همچو چشمت در عین ناتوانی

تا چند همچو زلفت در تاب و بی قراری

دردی که از تو دارم جوری که از تو بینم

گر شمه‌ای بدانی دانم که رحمت آری

اسباب عاشقی را بسیار مایه باید

دلهای همچو آتش چشمان رود باری

در هجر مانده بودم باد صبا رسانید

از بوستان وصلت بوی امیدواری

گرچه به بوی وصلت در حشر زنده گردم

سر بر نیارم از خاک از روی شرمساری

از بادهٔ وصالت گر جرعه‌ای بنوشم

تا زنده‌ام نورزم آیین هوشیاری

ما بنده‌ایم و عاجز تو حاکمی و قادر

گر می‌کشی به زورم ور می‌کشی به زاری

آخر ترحمی کن بر حال زار حافظ

تا چند ناامیدی تا چند خاکساری