حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۴۲

تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صلا

جان و دل افتاده‌ اندر زلف و خالت در بلا

آنچه جان عاشقان از دست هجرت مى‌کشد

کس ندیده در جهان جز کشتگان کربلا

ترک ما گر مى‌کند رندى و مستى جان من

ترک مستورى و زهدت کرد باید اولا

وقت عیش و موسم شادى و هنگام طرب

پنجروز ایّام عشرت را غنیمت دان دلا

حافظا گر پایبوس شاه دستت مى‌دهد

یافتى در هر دو عالم رتبت عز و علا