حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۴۱

لطف باشد گر نپوشى از گداها، روت را

تا به کام دل ببیند دیدهٔ ما، روت را

همچو هاروتیم دایم در بلاى عشق زار

کاشکى هرگز ندیدى دیدهٔ ما، روت را

کى شدى هاروت در چاه زنخدانش اسیر

گر نگفتى شمه‌اى از حسن او ماروت را

بوى گل برخاست گویى در چمن‌ها، روت بود

بلبلان مستند گویى دیده چون ما، روت را

تا به کى با تلخى هجر تو سازد اى صنم

روى بنما تا ببیند حافظ ما، روت را