کتبت قصّة شوقی و مدمعی باکی
بیا که بیتو به جان آمدم ز غمناکی
زمانه را نتوان دید بیامام زمان
فکیف حالک یا دهر! ایّ مولاکی
ز خاک پای تو داد آبروی لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
کسی چگونه ز وصف تو دم تواند زد
که سرّ صنع خدایی ورای ادراکی
همیشه در نظری گرچه دوری از بر ما
ز وصل هجر تو هم شاکریم و هم شاکی
رسوم شرع به تدریج از میان برداشت
فقیه جاهل و کاهل ز جهل بیباکی
به قدر آنچه توانیم فیض میگوییم
که زاد رهروان چستی است و چالاکی