همام تبریزی » مثنویات » شمارهٔ ۱۵ - حکایت

زنگی‌یی زشت را ظریفی دید

گفت باید به ریش او خندید

با مویز سیاه برد جُعل

نزد آن زشت‌روی گنده‌بغل

گفت کاین نُقل باده‌خواران است

لایق بزم شهریاران است

چون سیه ، دست به نقل کشید

جعلی چند از آن میان بدوید

گفت کاین‌ها گریزپایانند

به مویز دگر نمی‌مانند

بخورم اول آن که خواهد‌جَست

کان دگرها نمی‌رود از دست

خنفسا می‌دوید از پس و پیش

زنگی از پی چو گرگ از پی میش

بر دهان میفکند یَک‌یَک را

خوش نمود آن شکار مَردک را

چون که نقل گریز‌پای بخورد

رو به نقل شکسته‌پای آورد

نه جعل ماند پیش او نه مویز

پیش ابله چه بانگ صبحُ چه تیز

روی عیش تو را کنند چو قیر

دوستی ابله و سلیطه ی پیر

نفط بر روی خویشتن ریزی

به که با ابلهی در آمیزی

آب حیوان به حلق خود در ریز

خر نه ای سر مبر به پیش گمیز

هذیان را به سمع راه مده

جیفه بر خوان پادشاه منه

بینی‌ات پیش کون خر بهتر

زانکه گوش تو نزد مردم خر

جِرم سرگین به آب محو شود

وز دماغ تو گند آن برود

گند انفاس مردک جاهل

از دماغ تو کی شود زایل‌

هر زبانی که یاوه‌گوی بود

آلت دیو زشت‌خوی بود

دل احرار گنج اسرار است

خازن گنج عقل هشیار است

دیو دزدی ست در پی آن گنج

خازنش را همی نماید رنج

تا بدزدد جواهر اسرار

برد آن را به کلبه اشرار

یا به بازار حرص بفروشند

ثمنش می خورند و می نوشند

روزکی چند از آن بیاسایند

عاقبت هم اسیر دام آیند

هم به دنیی شوند خوار و خجل

همچو مستان فتاده اندر گل

هم به عقبی شوند ز اهل جحیم

ز آتش افتاده در عذاب الیم

بهر آسایش ای جان جهان

این همه رنج‌ها منه بر جان

پند صاحب‌دلان به جان بنیوش

سخن ابلهان مکن در گوش

جهل بر علم اختیار مکن

پود مگذار و قصد تار مکن

عافیت را به درد سر مفروش

صوت نی را به تیز خر مفروش

لفظ‌های خشن درین ابیات

هست حنظل میان قند و نبات

هذیانی که بر زبان آمد

لایق وصف ابلهان آمد

قطران است لایق هندو

ارغوان را چه نسبت است بدو

هر نمط را معین سخن است

وز تناسب مبین سخن است 

هرکه صاحب بیان معتبر است

وز فنون حدیث باخبر است

عذر من پیش او قبول آید

اعتراضی برین نفرماید