دلربایی به دلنوازی کن
پایها بوس و سرفرازی کن
کز تواضع بلندقدر شوی
در نظرها چو ماه بدر شوی
مه چو در آسمان زیر نشست
بافت از مهر تربیت پیوست
مهرش از نور خلعتی بخشید
ظلمت جرم مه بپوشانید
بود چون روی هندوان بینور
در جهان شد به نیکویی مشهور
مقبلی را که هست نقد خرد
کرم و مردمی به جان بخرد
فخر آن کاو رسد به مسکینی
خودشناسی بود نه خودبینی
پای کمتر کسی نهد بر روی
نکند کم نظر ز یک سر موی
ابلهان سرکشان بیمغزند
لاجرم خاک ره نمیارزند
شاخ کز میوه مایهدار شود
از هوا سر به زیر خاک نهد
میوه از شاخ چون کنند جدا
باز سر میکند به سوی هوا
گره ز معنی تو مایهدار شوی
همچو آن شاخ پر ز بار شوی
به تواضع سری فرود آری
به کرم خاطری نگه داری
ور نصیبی نداری از معنی
او ز تکبر همیکنی دعوی
شاخ بیبرگ و میوهات خوانم
سرکش و بیمروت دانم
دوست نام آزمودهایم بسی
همه یارند و بار نیست کسی
هریکی را تو دوست پنداری
دشمن است او چو پرده برداری
یار بیمهر جسم بیجان است
مرده کش در جهان فراوان است
وان که او یار مهربان یابد
از آدمی در جهان نشان یابد
بندگی چیست توبهکار شدن
ز آرزوها و مرد کار شدن
بندگی نیست جسم پروردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
بندهای کاو مطیع فرمان است
ایمن از زخم تیغ سلطان است
بنده آن کس بود که همچو قلم
باشد او را یکی زبان و قدم
مرد صحبت کسیست کز سخنش
ذوق دلها بود ز انجمنش
تلخگویان ترش پیشانی
در مجالس کنند ویرانی
هرکه را زهد با گرانجانیست
او نه رحمانی است شیطانیست
ناخوشان را ز اهل حق مشمار
مجلس شاه و جغد و بوتیمار
هرکه چون طوطی سخندان است
یا چو بلبل هزار دستان است
یا چو طاووس دلنواز بود
با هنرمند همچو باز بود
لایق چشم و گوش شاه آید
یا سر دست شاه را شاید