همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

چون بگذرد به شهر چنین سرو قامتی

از هر طرف ز خلق برآید قیامتی

عالم چنان ملاحت حسنت فروگرفت

کز هیچ کس امید ندارم سلامتی

در دور چشم مست تو هشیار کس نماند

تا مست عشق را کند اکنون ملامتی

چون روزگار در طلبت صرف می‌کنیم

ما را به روز حشر نباشد ندامتی

صاحب‌نظر چوروی تو را دید گفت هست

بر چشم آفتاب‌پرستان غرامتی

خورشید میزند نفس آتشین مگر

او را ز عاشقان تو باشد علامتی

گفتی که عاقبت بنوازم همام را

قد ضاع فی انتظارک عمری الی متی