همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

ساقیا بر سر جان بار گران است تنم

باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم

من از این هستی خود نیک به جان آمده‌ام

تو چنان بی‌خبرم کن که ندانم که منم

نَفْس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم

چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم

گل بستان جهان در نظرم چون آید

روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم

پیش این قالب مردار چه کار است مرا

نیستم زاغ و زغن، طوطی شکر سخنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم

ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر

تا من از شوق، قفس را همه درهم شکنم

خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

در میان من و معشوق همام است حجاب

وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم