بر سر کوی تو سرها میرود
جان فدای روی زیبا میرود
نیست کویت منزل تر دامنان
هر که عیار است آنجا میرود
چون تو پا از خانه بیرون مینهی
در میان شهر غوغا میرود
هر که رویت دید یا بویت شنید
همچو مستان بیسر و پا میرود
تا نیاید گوهر وصلت به دست
آب چشمم همچو دریا میرود
ز آتش هجران او هر صبحدم
درد دلها تا ثریا میرود
مردم آسوده کی دارد خبر
ز آنچه بر بیمار شبها میرود
ما نه مرد چشم و ابروی توییم
چون درافتادیم بر ما میرود
هست مهمان لبت جان همام
خوش همیدارش که فردا میرود