جان را به جای جانی جای تو کس نگیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
هر درد را علاجی بنوشتهاند یارا
دردی که هست ما را درمان نمیپذیرد
ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
با خستگان هجران افسانه درنگیرد
پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد
بیچاره آن که دایم میسوزد و نمیرد
گفتم مگر صبوری کار همام باشد
دل را به هیچ وجهی زان رخ نمیگزیرد