کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۱

گر تو دل ما سوختی از آتش دوری

ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری

هر چند که دور از تو چو فرهاد فتادیم

چون سنگ‌دلان دل ننهادیم به دوری

دانم نخوری غم ز هلاک من رنجور

در ماتم بلبل ننشیند گل سوری

تا با توام از روضه نیندیشم و از حور

هر جا نونی آن روضه خلدست و تو حوری

صوفی اگرت روی در آن غمزه و ابروست

پیوسته به محرابی و در عین حضوری

خوبان که به چشم همه محبوب نمایند

ایشان همه چشمند که بینند و تو نوری

گر بی تو صبور است کمال این گنهی نیست

این نکته ضروریست که صبرست ضروری