کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۶

گر به پاکی خضر وقتی و روح القدسی

تا نیابی نظر اهل صفا هیچ کسی

فرض کردیم که سجاده فکندی بر آب

چون نداری گهر معرفتی کم ز خسی

تا نیاری قدم از منزل هستی بیرون

سال‌ها گر بروی راه به جایی نرسی

ای که از دل نفست راست برون می‌آید

نفس اینست که از خویش …سی

نیست حاجت که بود سد سکندر در پیش

نفسی در میان تو و او مانع و حایل تو بسی

رانده‌اند از شکرستان سعادت زایتست

که شب و روز هواخواه هوا چون مگسی

حاصل از زهد به جز دردسری نیست کمال

تا که در صومعه مشغول هوا و هوسی