کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۱

چه لطف است این که با من می‌نمایی

لب نازک پرسش می‌گشایی

البته جانست و جانم می‌فزاید

سبزی که بر لب می‌فزایی

خطت بر رخ نکوتر خوانده از مشک

مگر خوانند خط در روشنایی

نه عاشق را بلا آمد ز هرسو

چرا زین سر نبایی چون بلایی

چو قامت راست کردی وقت رفتن

قیامت دیدم از روز جدایی

ملولم ز آشنایی رقیبان

چه بودی گر نبودی آشنایی

نمی‌خواهد کمال از بار جز بار

نیامرزید درویشان گدایی