کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۷

چرا هر دم از پیش ما میگریزی

شهی از گدایان چرا میگریزی

به بخیلی مگر ای بخوبی توانگر

که از عاشق بینوا میگریزی

چرانی چرا از دعاگو گریزانت

بلانی بلا از دعا میگریزی

و آن تازه برگ گلی کز لطافت

از آسیب باد صبا میگریزی

اگر او میگریزد ز چشم ای خیالش

نو بگریز بینم کجا میگریزی

کمال ار به او میگریزی ز چشمش

از یک فتنه در صد بلا میگریزی