کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۸

تب چرا درد سر آورد به نازک‌بدنی

که چو گل تاب نیاورد به جز پیرهنی

بر تن نازک او همچو عرق لرزانست

هر کجا هست تر و تازه گلی در چمنی

شکرش دارد و بادام زیان پنداری

چشم نگشاید از آن روی و نگوید سخنی

دیدن نبض اشارت به مسیحا کردند

گفت حیف است چنان دست بدست چو منی

از پی رگ زدن از کار بفصاد افتد

نیست استاد تر از غمزة او نیش زنی

بفدای تن رنجور نو و جان تو باد

هر کرا هست در ایام تو جانی و تنی

صحت جان و تنت چون به دعا خواست کمال

بود آمین به زبان آمده در هر دهنی