کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۳

بازم از طلعت خود دیده منور کردی

مجلس من بسر زلف معطر کردی

بر سر کشته هجران گذری از سر مهر

خیر مقدم قدم آوردی و در خور کردی

به مقابل نبود . با تو مگر دیدی روی

که بر آئینه رخ خویش برابر کردی

ملک دلها غم روی تو به تاراج ببرد

تا برو مملکت حسن مقرر کردی

گرچه کردی به ننم نسبت آن موی میان

بنگرش کز غم این ننگه چه لاغر کردی

داد خواهان بسر آن خاک قدم کردم گفت

داد خود بافتی این خاک چو بر سر کردی

یاد می دادکه آزار دل ریش کمال

گفته بودی نکنم دیگر و دیگر کردی